پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

بدآموزی

به نام خدا مدتی می شه که پرهام علاقه مند تماشای شبکه ی عربی طه شده!!! شبکه ای که پر از آوازهای کودکانه است و توسط گروهی از شیعیان لبنان تهیه می شه. یه نماهنگی هست به نام بوبوصغیر(خودشون ص رو ساکن تلفظ می کنند) توش یه پسری هم سن پرهام در سه سوت اتاق مشترکش با خواهرش رو منفجر می کنه و بعد از انفجار بزرگ می گیزه توی شلوغی ها می خوابه. تا حالا دو بار بعد از تماشای ایشون, پرهام اقدام به منفجر کردن در سه سوت کردن! البته منفجر کردن در یه بازه ی زمانی طولانی کار همیشگیه ولی انقلابی بودنش نه! آیا به نظرتون پرهام تحت تاثیر بوبوصغیر قرار گرفته؟ بعد از این که کتابهاش رو ریخت روی زمین داد زد: هووا هووا    مامان! یع...
28 آبان 1390

چند پیام اخلاقی از پرهام می شنویم!

به نام خدا سلام. اونقدر درگیر شلوغی زندگی و دوره ی بزرگسالی مون شدم که بعضی وقتها یادم می ره چه جوری می شه خوب باشم. شاد باشم. قوی باشم. یه جایی خونده بودم که مادری باعث افتخار زنه. من فکر می کنم این افتخار نصیب زنی که بچه ای رو به دنیا می یاره نمی شه بلکه نصیب زنی می شه که به رشد تکاملی و روز به روز فرزندش نگاه می کنه و سعی می کنه نقشی توی بزرگ شدنش داشته باشه. وقتی نصیبش می شه که رنج خردسالی و ضعف عزیزش رو درک می کنه و برای برطرف کردن کوچکترین ازردگی یا ناتوانی فرزندش راحتی خودش رو کنار می گذاره. پرهام مثل همه ی بچه ها, خردسال نازنینیه که به من خیلی چیزها یاد می ده. یاد می ده وقتی منتظرم آروم باشم. وقتی کار می کنم تمرکز داشته باشم حتی اگ...
22 آبان 1390

پرهام در مطب دندانپزشکی

به نام خدا ما هفته های گذشته چندین بار به دندانپزشکی رفتیم. ا ین دفعه ی اخری وقتی بابای پرهام پیش دکتر بود, من و پرهام توی اتاق انتظار نشسته بودیم. اونجا یه میز شیشه ای دو طبقه ی کوتاه جلومون بود که روش یه گلدون با گل مصنوعی و زیرش چند تا مجله بود. پرهام اول می گفت به این گل آب بدیم! مصرانه می خواست به گل آب بده که با توضیح و توشیح من و خانوم منشی بی خیال شد. بعد رفت سراغ مرتب کردن مجله ها. اونها رو هی برمی داشت و جابجا می کرد. بالا و پایین می گذاشت. گلدون رو هم هی از میز جلوی ما برمی داشت و جابجا می کرد و حتی یه بار گذاشت روی میز خانوم منشی! بعد رفت توی این مود که گلدون رو بگذاره زیر طبقه ی شیشه ای. گفتم مامان نمی شه اونجا مجله است و ج...
12 آبان 1390

پرهام و لوبیای سحر آمیز

به نام خدا پرهام به ریختن مایعات و اشیا توی ظرف های مختلف علاقه منده! منم که مامانش باشم با کشف این علاقه, و برای سرگرم کردن آقا پسر بهش لوبیا - در دورنگ - یا آلوچه ی خشک یا چیزهایی شبیه این می دم و چند تا هم ظرف, تا هی از این بریزه توی اون از اون توی این. البته این کارها وقتی صورت می گیره که بابایی خونه نباشه, چون علی الاصول آقایون حوصله ی دیدن یه آشپزخونه ی منفجر شده ی پر از لوبیا و آلوچه رو ندارند  ولی اگه بدونید پرهام چقدر خوشحال می شه و کیف می کنه به من حق می دین که زحمت چند دقیقه تمیزکاری رو به جونم بخرم. مامان! در این ظرف رو هم باز می کنی؟ اوه چقدر سفته! هورررررررررررررراااااااااااا باز شد! چقده خوش می ...
9 آبان 1390

چند تا عکس از آرشیو

به نام خدا اومدم چند تا عکس جدید بگذارم دیدم که ای بابا! نمی شه. چون نمی تونم عکس ها رو از توی گوشی روی لپ تاپم بریزم! امکاناتم نبود! ...به هرحال چند تا عکس قدیمی می گذارم برای خالی نبودن عریضه! این جا ما داشتیم خودمون رو وزن می کردیم. هی می رفتیم روی وزنه و می اومدیم پایین و چونه می زدیم که ترازو دقیق نیست. البته من که معمولا همون یه وزن رو دارم! برای بقیه مشکل پیش اومده بود! پرهام دید که همه دارند از ترازو استفاده می کنند رفت و عروسک میمونش رو اوورد و گذاشت روی وزنه! این جا من داشتم لباس های خشک شده رو مرتب می کردم که پرهام عزیز اومد به کمکم! عزیزم! از این که نتونسته بود موفق بشه انگار ناراحته! این عکس مربوط به چند...
2 آبان 1390
1